سفری محتوم با هم‌سفری ناخواسته!


اختصاصی | قلبا متاسفم «آقای اریکسون»

‘La vita è seminata di spine più che di fiori’

Life is sown with thorns rather than flowers

عکس تکان‌دهنده‌ای است. برای من زلزله‌ای است. در جا می‌بینی؛ با وضعیت و شرایط آشنایی. به‌ظاهر مرد شسته‌رفته کمی چاق و پف کرده را می‌بینی. ولی خوب می‌دانی قضیه چیست. آخرعاقبت خوبی ندارد. تلاشی است بیهوده. درمان و داروها فقط با زجر و درد، تو را کمی بیشتر این اطراف نگاه می‌دارد. قیمت و تاوان «کمی بیشتر» سخت است و غم‌بار.

متاسفانه خبر زیر عکس تصورات تلخ و دردآور تو را تصدیق می‌کند.

یک سالی و شاید کمتر زنده نخواهم بود

خواب بد و یک عمر خاطره و خیالات دهشت‌بار وجودت را فرامی‌گیرد. مدت‌ها است حتی از نوشتن و تلفظ نام آن طفره می‌روی. در فرهنگ لغات تو «دیو آدم‌خوار» یا «قاتل خاموش» نام دارد.

«سرطان دومین عامل مرگ‌ومیر در سراسر جهان است. تنها بیماری که باعث مرگ افراد بیشتری می‌شود، سکته قلبی است. سالانه حدود ۱۰ میلیون نفر بر اثر سرطان جان خود را از دست می‌دهند و در میان هر شش مرگ در جهان یکی به دلیل سرطان است»

می‌دانم، این روزها جان آدمی بی‌ارزش‌تر از پیش شده و مرگ آدمی امری عادی به نظر می‌رسد. اما این تصفیه‌حسابی شخصی است. اگر از کودکی شاهد ضعیف‌کشی این «دیو» بوده باشی قضیه کاملاً فرق می‌کند. پدر، وقتی که هنوز نوجوانی بیش نیستی، برادر، دخترعموی ۲۰ ساله، پسرعموی ۲۷ ساله و… لیست مغلوبین «مبارزه نابرابر» طولانی‌تر از این اشارات است. پس باور کنید خوب می‌دانم از چه حرف می‌زنم.

خبر تلخ با گفتگویی همراه است. هنوز هم مثل گذشته‌ها با متانت و خونسردی و آقایی خاصی جملات خود را بیان می‌کند:

همه می‌توانند ببینند، به بیماری ای مبتلا هستم که خوب نیست، همه تصور می‌کنند سرطان است، و همین‌طور است. باید تا جایی که امکان دارد با آن مبارزه کنم.

می‌دانم در بهترین حالت حدود یک سال زنده خواهم بود، در بدترین حالت، حتی کمتر. شاید هم کمی طولانی‌تر. پزشکان کاملاً نمی‌توانند روز مشخصی را تعیین کنند.

بهتر است به آن فکر نکنیم. شما باید مغز خود را فریب دهید. می‌توانم دائماً به این موضوع فکر کنم، در خانه بنشینم، متأسفم باشم و فکر کنم چقدر بدشانس هستم. در این شرایط افتادن به این تله ساده است. اما نه. جنبه‌های مثبت چیزها را می‌بینم، اگرچه می‌دانم، این بزرگ‌ترین شکست ممکنه است؛ ولی خود را در ناکامی و شکست دفن نمی‌کنم.

من کاملاً سالم و سرحال بودم، ناگهان از حال رفتم و بیهوش شدم و خود را در بیمارستان دیدم. در آنجا معلوم شد سرطان دارم. روز قبل، پنج کیلومتر دویده بودم.

بدون هیچ نشانه‌ای به وجود آمد و این شما را شوکه می‌کند. در حال حاضر دردی ندارم. بیماری مشخص است، پزشکان می‌توانند سرعت آن را کاهش دهند اما نمی‌توانند مرا عمل کنند. همین است که هست.

این سخنان اسون گوران اریکسون است، مربی سابق بنفیکا، لاتزیو و نسل طلایی معروف انگلستان.

 و این عکس شوک‌آوری است که از او دیدم:

نبش قبر نمی‌کنم، اما تمامی گفتگوهای که با برادرم در طول بیماری او داشتیم از ذهنم به‌سرعت می‌گذرد. صدای دخترعمویم، سهیلا را می‌شنوم که در بیست سالگی فغان می‌کرد: «چرا باید بمیرم»

حمید در کتابی که تقریباً بعد از ۳ سال پس از مرگ او جرئت خواندن آن را ندارم و فقط بخش‌هایی از آن را در اینجا و آنجا خوانده‌ام مفصلاً زندگی و بیماری مخوف خود را زیر ذره‌بین برده است؛ از قیطریه تا اورنج کانتی…که می‌توانید «و سپس مرگ» را هم در پایان عنوان آن اضافه کنید.

مواجهه با مرگ و آگاهی از آن هرگز ساده نیست. زنگ خطر در همان صفحه اول کتاب او هشداردهنده است:

ای داد که چه سفری پیش رو خواهی داشت پسرجان….

و در جایی دیگر به آن دقایق و روز طوفانی اشاره می کند؛

 یکی از آن نیمروزهای به‌ظاهر تکراری، احتمالاً ملال‌آورتر از باقی روزها. اما نه. نه‌چندان تکراری؛ نه خیلی ملال‌آور.

 
طوفانی در راه است. طوفانی بزرگ.

 خیلی بزرگ.

 زمانش در ذهنت مانده. ساعت و دقیقه‌اش. همه‌ی جزئیاتش. ساعت ١٠:٤٨ سه‌شنبه، ۶ شهریور ۱۳۹۷. در «طبقهٔ زیرین بیمارستان بانک ملی» بخش بیماران ریوی. سالنی فرورفته در سکوت. بیمارانی منتظر و آرام. ماتمکده‌ای نزدیک مراکز پولی ایران در خیابان فردوسی. کنار بانک‌های ملی و مرکزی و صرافی‌ها و سفارتخانه‌ها.

 با این همه بی‌اعتنا به پول با مرکزیت جسم‌های آسیب‌دیده

درست می گفت؛ پول همه‌ی دنیا، نجات‌بخش جسم‌های آسیب‌دیده هم نخواهد بود!

گزگز کردن نوک انگشتان دستان و پاهایت. بالا رفتن انگشت دست راست دکتر و پایین آوردنش روی ریه‌ی چپ و نشان دادن دو نقطه. لکه‌ی کوچکی همراه با توده‌ی بزرگی بالای سرش، لکه‌ی سپیدی در آن قاب سیاه به اندازه‌ی یک دانه لوبیا. تیز شدن گوش‌هایت. شنیدن آن واژه‌ی نکبتی از زبان دکتر: مشکوک… مشکوک… مشکوک. پزشکان معمولاً اخبار بد را تلگرافی به بیماران می‌دهند. چندان جمله‌پردازی نمی‌کنند. حتی پزشکان مهربان واژه‌ی «مشکوک» را فقط و فقط آمیخته با اندکی تعارف و هم‌دردی بر زبان می‌آورند و واژه‌ی «مشکوک» در ترمینولوژی‌شان یعنی «بدخیم».

در آن روزهای جانکاه تا زمانی که هنوز این اطراف بود، اخبار حال و روز «جانلوکا ویالی» را با جزئیات دنبال می‌کردیم. حمید زودتر از ویالی رفت، اما جملات تأثیرگذار ویالی را با هم دوره کردیم؛ و از هم‌سفر اجباری کوفتی و لعنتی حرف زدیم:

نمی‌توانم با سرطان مبارزه کنم، می‌دانم نمی‌توانم در این نبرد به پیروز برسم، او حریفی بسیار قوی‌تر از من است.

 
سرطان هم سفری ناخواسته است، کاری از دست من ساخته نیست. با من سوار قطار شد، باید با سرم را پایین بگیرم و سفر را ادامه دهم.

 هرگز تسلیم نخواهم شد، به این امید روزی که این مهمان ناخواسته خسته شود و برای سال‌ها با آرامش قطار را ترک کند.

 
هنوز چیزهای زیادی وجود دارد که قصد دارم در زندگی انجام دهم.

 می‌دانم، آدم‌ها به من نگاه می‌کنند، فکر می‌کنند حال من خوب است، شاید به این دلیل که فوتبالیست بودم، مردی قوی و ورزشکار، اما درعین‌حال شکننده و آسیب‌پذیر هستم.

 احتمالاً خیلی‌ها می‌فهمند چه می‌گویم.

 من با تمام عیوب و ترس‌های زیادم هنوز اینجا هستم؛ با آرزوی انجام کاری مهم

وجه اشتراک هر سه برجسته است؛ با پذیرش هم‌سفر اجباری در برابر سرنوشت سرهای خود را در برابر قاتل خاموش اما کشنده بالا گرفتند.

اما به چشم دیده‌ام؛ همه بیماران در این مبارزه آن‌قدرها هم عملکرد قدرتمندانه‌ای از خود نشان نمی‌دهند و نبرد را از پیش باخته‌اند. حقیقت این است که بازی همگی در نهایت از پیش باخته است. حمید حتی برای انتقام اجزای بدن خود را برای تحقیقات به دست پزشکان سپرد.

شاید روزی…

تمامی عزیزانی که مبتلا به این بیماری بودند (و هستند) درگیر مبارزه نابرابری شدند که پایان دردناک و غم‌انگیزی دارد. تحقیر فیزیکی حد و مرزی ندارد. لهت می‌کند، می‌چلاند، جِرَت می‌دهد، می‌سوزاند و آبت می‌کند. مرگ تدریجی بی افتخار و به شدت تحقیر آمیزی است.

حقیقتاً می‌بینی، شمعی نورانی که زندگیت را روشنایی می‌بخشد، در برابرت می‌سوزد و آب می‌شود بی‌آنکه کاری از دست تو و هیچ‌کس دیگری ساخته باشد.

همیشه تأسف شدیدی در وجودم احساس می‌کنم؛ از مرگ همه انسان‌های شناخته و ناشناخته‌ای که به دست «دیو پنهان» جان خود را از دست می‌دهند، دیو خاموشی که وقتی ظهور خود را اعلام می‌کند دیگر کار از کار گذشته است و تا جان به جانت نکند دست‌بردار نیست.

بازی نتیجه‌اش از پیش معلوم است و درام حزن‌انگیز آن تغییرناپذیر است.

ما هنوز در روزهای تاریکی با احترام و صبر با این قاتل خاموش زندگی می‌کنیم درحالی‌که به‌شدت نیازمند انجام کارهای بیشتری در برابر او هستیم! بماند…

به‌زودی روزی خواهد رسید که از موفقیت‌ها و شکست‌های اریکسون با گوتنبرگ، رم، بنفیکا، سامپدوریا، لاتزیو، منچسترسیتی و انگلستان، به‌عنوان خاطره ای با یکدیگر حرف خواهیم زد.

 ولی این بار، فقط و فقط خواستم بگم؛ متأسفم، قلباً متأسفم آقای اریکسون.

ظاهرا «بذر زندگی به جای گل با خار کاشته شده است».



Source link