چرا روبرتو باجو بودایی شد؟


| در گزیده شماره ۲ از دری رو به آسمان، روبی از مکتب مورد علاقه‌اش، بودیسم، صحبت کرده و در این باره گفته که آیین بودا چطور او را در دوران فوتبالش، کمک کرده است:

گزیده ای از فصل بودن: بودا بودن

هرگز نمی‌گویم بودیسم یا مثلا مسیحیت بهترین ادیان در جهانند. می‌گویم برای من بهترین است. آموزه‌هایی که برای جریان زندگی من سازگار است. همیشه گفته‌اند هرکسی باید مسیر خودش را پیدا کند. سنت آگوستین می‌گوید:« عاشق باش و آنچه می‌خواهی انجام بده».

گفته‌ی اخلاقی سنت آگوستین دعوت به احترام است. سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم آن را نشر دهم، احترام بگذارم و رحم داشته باشم. به شکلی طبیعی سراغم می‌آیند، مخصوصا در مورد افراد مسن و کودکان. شاید همینجاست که دوستان واقعی‌ام، بهترین برادرانم را می‌شناسم. در حال خواندن کتابی هستم که درباره‌ی افراد مسن و پا به سن گذاشته است. شگفت‌انگیز است که چگونه بودیسم به افراد هشتاد نود ساله کمک کرده است تا ارزش زندگی را دوباره کشف کنند. حتی در سنین بالا هم می‌توان درک جدیدی از زندگی پیدا کرد و در واقع دوباره متولد شد.

از من زیاد پرسیده‌اند که آیا در میان دوستان فوتبالیستم تلاشی برای آشنا کردن آنها با بودیسم داشته‌ام یا نه. کنجکاوی عجیبی پیرامون این داستان وجود دارد و البته کمی نا‌آگاهی. انگار مرا واعظی روحانی تصور می‌کنند که هر جا قدم می‌گذارد از معنویات حرف می‌زند. به هیچ وجه اینطور نیست. من آدمی منزوی هستم که این انزوا وقتی پای ایمان به میان می‌آید بیشتر هم می‌شود. نمی‌خواهم درباره‌اش صحبت کنم. بسیاری از هم‌تیمی‌هایم از روی کنجکاوی از من سوال می‌کردند، اما موضوع همانجا باقی می‌ماند.
شایعه شده بود که در اردوی تیم ملی قبل از جام‌جهانی امریکا ۹۴، روبرتو باجو هم‌اتاقی‌اش را بودایی کرده است. فقط سوبرداشتی از یکی از شوخی‌هایم بود. روزنامه‌نگاری اصرار داشت که تا به حال هم‌اتاقی را بودایی کرده‌ام یا نه، استدلالش هم این بود چون هر شب مراقبه می‌کنم حتما این اتفاق افتاده است. من هم گفتم بله، هر شب تلاش می‌کنم ایمانش را بیشتر کنم. پرسید نام هم‌اتاقی‌ات چیست؟ من هم جواب دادم روبرتو…

بودیسم کمک زیادی به دوران حرفه‌ایم کرد. باعث می‌شود به چیزهای مهم فکر کنم، احساس خوبی به من می‌دهد و شارژم می‌کند. به من کمک کرد گم نشوم. زمانی که در جوانان ویچنزا بازی می‌کردم آنقدر خوب بودیم که گاهی هزار نفر برای تماشای بازی می‌آمدند. خب، از آن تیم فوق‌العاده فقط من توانستم فوتبالیست شوم. چند سال پیش در ورونا روزنامه‌ای را باز کردم و دیدم یکی از هم‌تیمی‌هایم در پیچنزا به جرم خرید و فروش مواد مخدر بازداشت شده است. درد بزرگی بود، هم برای دوستم و هم برای خودم. یکی دیگر از کسانی که می‌شناختم را در خیابان رها کرده و کمکش نکرده بودم. مسیر درست را گم کردن بسیار ساده‌تر از چیزی است که فکرش را می‌کنید. بدون بودیسم، احتمالا امروز کنار پدرم در کالدونو آهنگری می‌کردم. یا بدتر، یک جیب‌بر، موادفروش یا هر چیز دیگری می‌شدم. در شرایطی که من بودم، جا زدن ساده‌ترین کار بود. اما زندگی یک چالش است و بودیسم دائما شما را به چالش می‌کشد. و من عاشق چالش، مخصوصا چالش‌های سخت هستم.

حتی ادامه‌ی فوتبالم با چنین زانویی چالشی غیرممکن بود. کاملا برایم روشن است که هیچ چیز تصادفی اتفاق نمی‌افتد. بودیسم درونم بود، یک گرایش معنوی و یک نیاز فطری. مائوریزیو، دوستان دیگرم و حتی شهر فلورانس به من کمک کردند تا از آن آگاه شوم. یا بهتر بگویم، به من کمک کردند تا در لحظه‌ی مناسب و تعیین‌کننده زندگی از آن آگاه شوم. واضح است که لحظه‌ای دردناک بود. ابتدا جرأتش را نداشتم. بدبختی‌هایم را منفعلانه تحمل می‌کردم که حاصل اشتباهات قبلی‌ام بود. هضمش برای خودم هم بسیار سخت بود.

بالاخره فهمیدم که باید کاری کنم. ایمان مسیر اصلی بود. باید شهامت زندگی کردن را پیدا می‌کردم. نیاز به تربیتی معنوی و مستمر برای شجاعت داشتم. می‌دانم شاید عادی نباشد، اما گاهی هنگام تمرین درد داشتم، دردی که مغزم را سوراخ می‌کرد. اما نمی‌گفتم:‌ باشه، بی خیال تمرین می‌شم. می‌گفتم ادامه می‌دهم و از درد فراتر می‌روم. با گذشت زمان متوجه شدم باید قدرت و شهامتی داشته باشم تا بیشتر و بیشتر جلو بروم. درد را تحمل کردم، از هیچ چیز نمی‌ترسیدم و به قضاوت دیگران اهمیتی نمی‌دادم. این چیزی بود که تفاوت را رقم زد. دیگران جا زدند، من نزدم و ادامه دادم.

در مواجهه با دردها و آزارهایی که دیدم، هرگز متوقف نشدم. من صدمه دیدم، اما مهم نبود. چیزی که با حماقت اشتباه گرفته شد، قدرت و سخاوتم بود. خودم را بیشتر از دیگران در خطر قرار دادم. به شما قول می‌دهم با چنان درد زانویی، اکثر مردم از هر کاری دست می‌کشند، فوتبال که بماند. ۲۰ سال با مشکل زانو دوام آوردم، با یک پا و نیم بازی کردم و هرگز شکایتی نداشتم، پس شعار نمی‌دهم.

در همین رابطه بخوانید:

بودای کوچک در اولین تیم دوران حرفه ای: ویچنزا

اگر احساس خوبی نسبت به خود دارید، از نظر بدنی هم در وضعیت خوبی هستید. تمرینات معنوی به من اجازه می‌دهد تا تمرکزی حداکثری داشته باشم. قبل از آغاز مراقبه تنش بسیار بیشتری داشتم و وقتی به پایان بازی نزدیک می‌شدیم حتی پاهایم را حس نمی‌کردم. در مورد سلامت جسمی به غیر از زانو هرگز مشکل جدی نداشتم. زندگی خلوتی دارم، به ندرت دیر به رختخواب می‌روم و نهایت تلاشم را می‌کنم تا رذیلت خاصی نداشته باشم. از الکل هم دوری می‌کنم. 

اما سیگار می‌کشیدم. سیگار بعد از قهوه یا قبل از خواب را دوست داشتم. البته هرگز بیشتر از یکی دو نخ در روز نشد. تا زمانی که از آن لذت می‌بردم سیگار کشیدم. زمانی که احساس کردم در حال تبدیل شدن به عادت است ترکش کردم. اگر از یک چیز بدم بیاد، این احساس است که بر خودم کنترلی ندارم. به همین دلیل ظرف یک روز برای همیشه سیگار را ترک کردم. اگر تصمیم بگیرم کاری را انجام دهم، انجامش می‌دهم.

فقط یکبار زمانی که پسربچه بودم کنترل خودم از دستم خارج شد. پانزده ساله بودم و یکی از دوستانم با اصرار متقاعدم کرد که یک نخ گل بکشیم. هرگز حتی آن را از نزدیک هم ندیده بودم. وقتی به رختخواب رفتم سرم مانند چرخ و فلک شروع به چرخیدن کرد. چراغ را خاموش کردم اما اتاق هنور روشن بود. احساس ناتوانی غیرقابل تحملی داشتم. بی جهت نیست که در بودیسم، شرایطی که در آن احساس ناتوانی می‌کنید با دنیای دوزخ مقایسه می‌شود. زمانی در جهنم زندگی می‌کنید که کنترلی روی خود ندارید، زمانی که برای رسیدن به چیزی و غلبه بر دیگران آماده‌ی انجام هر کاری هستید، حتی خشونت. شاید فکر کنید شوخی می‌کنم، اما مرا یاد دنیای فوتبال می‌اندازد.

به جرأت می‌توانم بگویم که هیچ حریف یا مربی نتوانسته است کاری کند تا کنترلم را از دست بدهم. بسیاری از حریفانم مرا تحریک می‌کردند، اما هوشیاری‌ام را حفظ کردم. و فقط سه مربی با من جنگ به راه انداختند که هیچ کدام موفق نشدند. در نهایت آنها کنترلشان را از دست دادند نه من.

امیدوارم همیشه در کنترل باشم، اما نمی‌توانم مطمئن باشم. مطمئنا اگر روزی این اتفاق رخ دهد جنگی  به پا خواهد شد. هرگز از کسی نترسیده‌ام و مانند همه‌ی افراد ملایم روزی که عصبانی شوم خطرناک می‌شوم. درون منم هیولایی وجود دارد، آن را حس می‌کنم، مهم این است که هیولای درونتان را آرام و رام نگه دارید.

نمی‌دانم ممکن است این هیولا کی بیدار شود. اما چیزی که نمی‌توانم تحمل کنم پدوفیلی است. عمیقا خشمگینم می‌کند، نمی‌توانم آزار کودکان را تحمل و حتی تصور کنم. خب، اگر کسی جرات پیدا کند به بچه‌هایم نزدیک شود، انفجار هیولای درونم را خواهد دید.

می‌دانم نگرشی قابل درک، اما در تضاد با شفقت بی‌قید و شرط معمول بودیسم است. خود دالای لاما بارها گفته است نسبت به خشونت چینی‌ها که همچنان به مردم تبت ظلم می‌کنند دلسوز باشید. اما من دالای لاما نیستم. فقط مراقبه‌های بودیسم را انجام می‌دهم. شاید به اندازه‌ی کافی تمرین نکرده‌ام یا شاید بچه‌هایم را بیشتر از هر چیز دیگری در این دنیا دوست دارم.
 




Source link